نتایج جستجو برای عبارت :

مُدام!

به نام اوی من و تو...
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.شده ام شبیه بنده خداهایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلشان
آموزش همگانی ویروس کرونا:
http://corona.irimc.org
‌ موارد زیر بطور جدی و حتمی ممنوع شود:▪️مهمانی‌های غیرضروری▪️استعمال قلیان در سفره خانه▪️استفاده از  توالت عمومی▪️مصرف غذاهای بیرون و رستوران ها▪️دست دادن و روبوسی▪️استفاده از لوازم بازی و ورزشیِ پارک ها و باشگاه ها و دستگاه های شهربازی▪️استفاده از مِترو  و اتوبوس ▪️استفاده مکرر از دستگاه های عابربانک▪️استفاده از تاکسی و سواریهای غیرشخصی▪️خرید حیوانات زنده ▪️استفاده از  گوشی های
با خاطراتِ زیادی زندگی می‌کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه‌شان می‌داریم. مُدام مرورشان می‌کنیم. همان یک لحظه‌ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس‌نفس انداخته. همان خاطره‌های ناچیزِ دوست‌داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی‌اند...
به نام اوی من و تو...
اصل مطلب: دیشب با خودم قرار گذاشتم که این وبلاگ نوپا را سر پا نگه دارم و‌نگذارم خاک بخورد.اینقدرررررر دلخور هستم از کارهای نصفه و نیمه و نیمه و نصفه...یک بازه ی صد روزه (یعنی: از یازدهم آبان تا بیستم بهمن) برای خودم معین کردم برای اینکه حتی اگه شده روزی دو خط اینجا بنویسم، بنویسم.
شده ام شبیه بنده های خدایی که میگویند: عااااااشقتم خدااااا و مُدام پروفایل و استوری و پُست عاشقانه برای خدا میگذارند که مثلا خدا بیاید و پروفایلش
مشخصۀ زندگی مُدرن آن است که همیشه سر خط باشی، همواره بکوشی حداکثر تجربۀ ممکن را در حداقل زمان ممکن بگنجانی. کتاب جدید فیلسوف دانمارکی سِوِند برینکمن، لذت دست کشیدن، توصیۀ مفیدی دارد: دست بکش. سعی نکن همه‌کار بکنی و عوضش کارهای کمتری بکن. در حقیقت، گاهی بهتر است که عقب بمانی، که از همانجا که هستی لذت ببری.
• باید از زاویۀ فرهنگ مصرف‌زده به این مخمصه نگاه کنیم، فرهنگی که خودمان برای خودمان ساخته‌ایم. فرهنگمان نیازمند آن است که مُدام بیشتر ب
سلام بر رفقای گل گلاب
حال و احوال؟ 
چند وقتی رو مود وبلاگ نویسی نبودم 
الحمدالله به دعاهای خوب شما و انرژی دادناتون بهترم :) 
ترانه خانم ما که برگشت؛ رفتنشم ربطی به من نداشت تلگرام خودش انگار یه مشکلی پیدا کرده بود که اکانت جدید باز کرد و اومد! 
این یکی دو ماه که اسیر شدیم تو خونه هامون و نمیتونیم تکون بخوریم مُدام یاد پرنده های طفلکیی هستم که سالیانیه بعضیا تو قفس نگه میدارن!
ادامه مطلب
یک جاهایی بدون اینکه کسی متوجه شودناگهان جوهـرت ته میکشد ...هی روی کاغذ کشیده میشویاما فقط جـا می اندازیمُدام میکشند ..تکانت میدهندبا تمامِ قدرت ...یادشان میرود چقدر برایشان بودی چقدر قطع و وصل شدی بخاطرشان !خیلی جاها کمرنگ شدی که اذیت نشوندو چه جاها که پر رنگی ات قند در دلشان آب کرد ...ولی حالااصلا توجهی نمیکنند که چیزی از تـو باقی نمانده !نمیفهمند که چقدر خودت را کم آورده ای ...به آسـانیدست میکشند ...رها میکنند !چون دیگر به کارشان نمی آیی ...از م
اسمش هنوز مدام سیوه، هنوز همه حسا هستن، هنوز همشون هستن! ولی من دیگه سکوت کردم. حالا دیگه دیدنشم از دست دادم. و هر روز می‌بینم یکی تو مخاطبینم، مدام سیوه، با لست سین ریسنتلی، که راهو به روش بستم. گفتم میرم دیگه نمیام، میرم که درس بخونم. حالا دیگه نمیتونم نرمش نشون بدم. روم نمیشه. امیدم فقط به اینه که فک نکنه به اینکه چرا این ریسنتلی نشد یک هفته، یک ماه. موند؟ 
خب ولی یه چیزی این وسط واضحه، من یه اقدامی کردم، و نشده. و دیگه مهم نیست! 
ولی خب... :(((
گاهی یک اتفاق کوچک مثل عکسی بر دیوار ذهن میخ می شود.
آدم راه می رود و یادش می افتد. می خورد، می خوابد، پیاده روی می کند،
قهوه می نوشد، کتاب می خواند و مدام آن تصویر را می بیند.
حتا موقع حرف زدن و مراوده با اطرافیان آن تصویر جلوی چشم هایش جان می گیرد.
در ذهن من تصویر او جلوی موزه بتهوون فراموش شدنی نیست.
مُدام تکرار می شود. صدایش بوی رفتن داشت.‌
نگاهش رنگ رفتن داشت. قدم هایش سست و آرام بودند.
حتا طرز پُک زدن به سیگارش پیاپی و کوتاه بود.
در آن لحظه م
گاهی یک اتفاق کوچک مثل عکسی بر دیوار ذهن میخ می شود. آدم راه می رود و یادش می افتد. می خورد، می خوابد، پیاده روی می کند، قهوه می نوشد، کتاب می خواند و مدام آن تصویر را می بیند. حتا موقع حرف زدن و مراوده با اطرافیان آن تصویر جلوی چشم هایش جان می گیرد. در ذهن من تصویر او جلوی موزه بتهوون فراموش شدنی نیست. مُدام تکرار می شود. صدایش بوی رفتن داشت.‌ نگاهش رنگ رفتن داشت. قدم هایش سست و آرام بودند. حتا طرز پُک زدن به سیگارش پیاپی و کوتاه بود. در آن لحظه م
می گفتی عشق های این زمانه بوی خامه می دهند.
همان خامه ی سفید و هلالی روی فنجان قهوه که
با یک هم زدنِ قاشق متلاشی می شود. من آن قدر به خامه ی روی قهوه زل زده ام که
چشمانِ بی فروغم در رسوباتِ این دلهره ها
همانند سیروپِ آلبالو ته نشین شده اند.ذهنم شبیه قصرِ دراکولا شده است.
اگر  برن استوکر  آن را می دید بار دیگر داستان جدیدی
از  دراکولا  می نوشت.می خواهم چیزی بگویم؛ امّا حرف ها مُدام توی دهانم می خشکند.
شبیه ماهی دهان پرور که نوزادشان را در دهانشان
به‌یادِ رویِ گُلی در چمن چو ناله کنم،
هزار خون به دلِ داغدارِ لاله کنم
زِ بس که خون به دل‌ام کرده دستِ ساقیِ دهر،
مُدام خون عوضِ باده در پیاله کنم
به جدّ-و-جهد اگر عقده‌هایِ چین شد باز،
من از چه رو به قضا کارِ خود حواله کنم؟
شدم وکیل از آن‌رو که نقد، فی‌المجلس،
برایِ نفعِ خود این خانه را قباله کنم
من ام که طاعتِ هفتادساله‌یِ خود را،
فدایِ غمزه‌یِ ماهِ دو هفت‌ساله کنم
به‌غیرِ توده‌یِ ملّت چو هیچ‌کس کس نیست،
چرا زِ هر کس و ناکس من اس
   دلِ  عاشق  تمامَش  آه و خون است
   مُدام آن کِلکِ عشقَش واژگون است
   اگر  چه   بر  لبانَش  خنده  جاریست
   ولی   آثارِ   دردَش    در  درون  است
 
                                         شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
                                                                 نوروز 1398
به نام اوی من و تو ...
یادش بخیر!روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها...
با مادر کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گر
مقابل به مقابلِ جهانی تلخقرار گرفته اممن چای دم میکنمآنها مُدام دور میریزند..این مقابلهء تکراریرا هرروزهر شبو هر بامدادنگاه میکنم،به تکرارِ رفتارهایی مزاحم..#تلخ_بنوشم_کافیستباشد که چندی طعمِ چایِ تلَخبه حافظه ی سلولهایم بماند،باشد که تلخیِ هرروزه ی ایناسراف،و حسرتِ شیرینی در حافظه ام بماندو نه قلبی بشکنمنه سرد کنم چاییه کسی را که به شوقو زحمت دم گذاشته بودمن در این مقابلهء تلخدیدم کهخُداشیرین نگاه میکندو آنها که حاصلِ این تلخی بودند؛
 دانلود اهنگ خارجی من شبهای زیادی به تو فکر کردم : کیفیت عالی با لینک مستقیم همراه با متن مُدام فکر میکردم، من نمیتونم بدون تو در کنارم زندگی کنم. But then I spent so many nights thinking, how you did me wrong اما بعدا شب های زیادی رو ...
دانلود اهنگ خارجی من شبهای زیادی به تو فکر کردم

Spent 24 hours, I need more hours with you
24ساعت گذشته، برای باتو بودن ساعات بیشتری نیاز دارم
You spent the weekend getting even, ooh
حتی تموم آخر هفته رو خودت گذروندی ، اووه
We spent the late nights, making things right between us
تا آخر شب همه چیزا
پاییز است و برف می‌بارد! کلاغ‌ها بر فراز شهر پرواز می‌کنند. عده‌ای در پسِ کوچه‌ها می‌دوند. غم نشسته است بر نورِ چراغِ‌هایِ شهر! حکومت نظامی در رسانه‌ها جریان دارد. قرار است همه چیز به نفع خودشان جلوه داده شود. دسترسی به شبکه‌ها کاملاً قطع شده است! جلوه‌هایی از ۱۹۸۴ جورج اورول را به عینه می‌بینم. امید‌ها نا امید شده. اعتمادها بی اعتماد! و دست‌ها خالی‌تر! و چشم‌ها محتاج‌تر!
شب‌هایِ ابریِ شهرهم طولانی‌تر از هر زمانیست! و ظُلم قد علم کرد
"مُدام باید مست بود،تنها همین!باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمانکه تورا می‌شکندو شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،مُدام باید مست بود،اما مستی از چه؟از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشیدو اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،روی چمن‌های سبز کنار نهرییا در تنهایی اندوه‌بارِ اتاقتان،در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدیدبپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعتاز هرچه که می‌‌وزدو ه
زانوهام سست شد. نشستم روی زمین و با چشمای گریون گفتم «می‌شه حرف بزنی؟ می‌شه فقط شنونده نباشی؟ من نیاز دارم بدونم که الان باید چیکار کنم! نیاز دارم بدونم چی درسته.» و خب طبیعی بود که بازم من باشم و در و دیوار خونه و یه سکوت گُنده. اشکام رو پاک کردم و خرده های دلم رو از زمین جمع کردم و گذاشتمشون همون جای مخفیِ همیشگی. همون جایی که قفلش رو فقط پیش اون باز می‌کنم.فرداش روز عجیبی بود. رفته بودم از مربی سوال بپرسم که کدوم تمرین ها باعث می‌شه فکر آدم ا
دو سال پیش در چنین روزی نشست "اخلاق
کارمندی" برگزار شد، از منشور اخلاقی کارمندان رونمایی شد و در پایان مراسم یک
صاحب منصبی اظهار امیدواری کرد که صمیمیت ها بیشتر از آنچه تا کنون بوده، باشد.
امّا پس از آنکه نقد و برداشتم را از
سخنرانی آن استاد اخلاق منتشر کردم، این صمیمیّت ها به اوج خود رسید، تا آنجا که عوامل
همان صاحب منصب صمیمی، با صمیمیّت به من گفتند "اینی که نوشتی یعنی زیر سوال بردن
ما! ... اصلاً تو چه جایگاهی داری؟ تو چه حقی کانال و سایت داشته
پاییز است و برف می‌بارد! کلاغ‌ها بر فراز شهر پرواز می‌کنند. عده‌ای در پسِ کوچه‌ها می‌دوند. غم نشسته است بر نورِ چراغِ‌هایِ شهر! حکومت نظامی در رسانه‌ها جریان دارد. قرار است همه چیز به نفع خودشان جلوه داده شود. دسترسی به شبکه‌ها کاملاً قطع شده است! جلوه‌هایی از ۱۹۸۴ جورج اورول را به عینه می‌بینم. امید‌ها نا امید شده. اعتمادها بی اعتماد! و دست‌ها خالی‌تر! و چشم‌ها محتاج‌تر!
شب‌هایِ ابریِ شهرهم طولانی‌تر از هر زمانیست! و ظُلم قد علم کرد
زندگی با همه تلخیاش
یه درس خوب بهم داد
اونم اینه که رفیق
اونی نیست که باهاش خوشی
رفیق اونیه که بدون اون داغونی

فکر نکنید هر کس که از راه رسید
هر کس که با شما خندید
هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
می تواند رفیق شما باشد …
رفاقت جریانیست توی خون آدم که یکباره میجوشد
وقت هایی که بداند بودنش لازم است
همین به موقع بودن، چگونه بودن می‌شود اصالتِ یک رفاقت

تنفس شروع زندگیست
عشق قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب قلب زندگیست !

آدمها همدیگر را پیدا می
زندگی با همه تلخیاش
یه درس خوب بهم داد
اونم اینه که رفیق
اونی نیست که باهاش خوشی
رفیق اونیه که بدون اون داغونی

فکر نکنید هر کس که از راه رسید
هر کس که با شما خندید
هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
می تواند رفیق شما باشد …
رفاقت جریانیست توی خون آدم که یکباره میجوشد
وقت هایی که بداند بودنش لازم است
همین به موقع بودن، چگونه بودن می‌شود اصالتِ یک رفاقت

تنفس شروع زندگیست
عشق قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب قلب زندگیست !

آدمها همدیگر را پیدا می
زندگی با همه تلخیاش
یه درس خوب بهم داد
اونم اینه که رفیق
اونی نیست که باهاش خوشی
رفیق اونیه که بدون اون داغونی

فکر نکنید هر کس که از راه رسید
هر کس که با شما خندید
هر کس که چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
می تواند رفیق شما باشد …
رفاقت جریانیست توی خون آدم که یکباره میجوشد
وقت هایی که بداند بودنش لازم است
همین به موقع بودن، چگونه بودن می‌شود اصالتِ یک رفاقت

تنفس شروع زندگیست
عشق قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب قلب زندگیست !

آدمها همدیگر را پیدا می
این روزها 90 درصد آدم‌ها وقتی به من می‌رسند دیگر از اوضاع کارم نمی‌پرسند، مسائل و مشکلات اجتماعی شهر را جویا نمی‌شوند، نمی‌پرسند فلان خبری که در مورد فلان مدیر منتشر شده است چقدر صحت دارد؟ حتی به شکل عجیبی دیگر ملامت و سرزنشم هم نمی‌کنند که چرا رفتی یک شهر دیگر تنها زندگی می‌کنی و دختر که از خانواده‌اش دور نمی‌شود!!! در عوض به محض روبرو شدن با من می‌پرسند: "تاریخ عروسیتون کِی هست؟" بعد بلافاصله می‌گویند: "تو تابستون نباشه‌ها، بنداز پایی
تولد وبلاگم رو تبریک گفتم یادم اومد از فراموشی بنویسم
ربطش رو الان میگم
میگن فراموشی یه نعمته که غصه ها و رنج هاتو دیگه یادت نمیاد
اما یه فراموشی هم داریم که یادمون میره آدم های زندگی مون رو هرچند وقت یکبار با حرف های قشنگ شارژ کنیم 
یادمون میره به خاطر کمک هاشون،به خاطر اینکه گوشِ شنوایی برای دردهامون هستن 
به خاطر اینکه حرف هاشون مرهمی بر دردها و خستگیهامون هست
به خاطر اینکه کنارمون هستن
قدردانشون باشیم
اونوقتی که با بی توجهی ها ، غفل
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم... :
- مرغ ما امروز شی
 
 
آدم ها و عروسک ها
 
‌زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست.
کارتون کمدی و ماجراجویانه...
اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم
خودمون باعثش شدیم.بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ
برخورد می کنن‌.
چون اونا در هر شرایطی سازگارن.
اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده،
ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و
وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه
و اوضاعش تغییر
آدم ها و عروسک ها
‌زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست. کارتون کمدی و ماجراجویانه. اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم خودمون باعثش شدیم.بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ برخورد می کنن‌. چون اونا در هر شرایطی سازگارن. اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده، ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه و اوضاعش تغییر می کنه
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوونه بزنه ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
اصلاً جایی نبود که بخواهم بروم و آنها را در حسرت یک عُمر دیدنم بگذارم...جایی نداشتم..فقط میتوانستم بمانم ،و سفر کنم به خودم!..یک روزآن یک روزها را که شروع شد..برای همیشه غریبه شدنم..سالها خودم را در قالب نظرهای مثبت و منفی دیگران..می دیدم..نفرت انگیز به خودم نگاه میکردم..!دیگر وقتش بود..خودم را باید نجات میدادم!مدتها در مرداب افکار دیگرانولی...چه دیگرانی..!آنهایی که فقط غرق میکردند!و من در این مردابِ افکار!..حیرت میکنم..کِه خسته نمی شوند از این همه (ب
 
١٣٩٨/٢/٢٠
نُه روز مانده و من، از همین لحظه دلتنگ ِ این دیوانه‌خانه ی دوست‌داشتی ام.
و من دلتنگ ِ تو ام. از همین حالا.
دلتنگ تکاپوی با تو گفتنم، و هیچ نگفتن.
و دلتنگ خیال ِ شیرین ِ با تو از هرچیز گفتنم، و حقیقت ِ تلخ ِ با تو از هیچ نگفتن.
چرا که من، دیوانه ای هستم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم که خواب می‌بینم.. دیوانه ای هستم که پانزده سال در چرخه ی مُدام ِ یک خواب، گیر افتاده‌ام.
و من دیوانه ای
قسمت اول را بخوان قسمت 121
همان طور که سمت سرویس بهداشتی می رفتم گفتم: یه مانتو و شال بیار.
چند ضربه پشت سر هم به در زدم و وقتی جوابی نگرفتم، کلافه دستگیره را پایین کشیدم و با جسم بی جان چاوجوان روی زمین مواجه شدم.
- شایق عجله کن!
لباس ها را از دست پریزاد هراسان قصه گرفتم و هول کرده تن زن ریز نقشی که در آغوش بی خبری بود، پوشاندم.
- چرا بدبیاری هامون تمومی نداره؟
بازدمم را گلایه وار بیرون فرستادم و از جایم برخاستم.
- بالاخره تموم می شه.
گره ی روسری اش
قسمت اول را بخوان قسمت 103
«باشه»ی بی جانی را زمزمه کرد و پس از وردش به ساختمان و بسته شدن در من هم کنار چاوجوان جای گرفتم.
فاصله ی مطب دکتر آرین با خانه ی پدری ام چندان زیاد نبود و ما هم چند دقیقه بعد به مقصد رسیده و با هم پله های طبقه ی اول را بالا می رفتیم.
- خوبی چاوجوان؟
انگشتان ظریفش را میان پنجه هایم جای داد.
- آره ولی می ترسم.
با دست آزادم در مطب را باز کردم.
- از چی می ترسی وقتی من همین جوری قبولت کردم و کنارتم؟
گونه هایش رنگ گرفتند و او سر پایی
به قلم دامنه : به نام خدا. مبانی فکری سلیمانی (۴). داشتم بر اساس الگوی چهارمرحله‌ای «توماس اسپریگنز»، مبانی فکری شهید حاج قاسم سلیمانی را تبیین می‌کردم. اینک دنباله‌ی نوشتار:
 
۳. در حوزه‌ی انسان‌شناسی، شهید سلیمانی به انسان از دریچه‌ی کمال، حُبّ، حُسنِ خُلق و غیوری می‌نگریست. مجموعه‌ی سخنرانی‌ها و رفتارهای ایشان، نشان از این دارد که وی دست‌کم چهار خصوصیت برای انسانِ سالم قائل بود. او یک ویژگی خاص را نیز از انسان انتظار داشت.
 
یعنی ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فرهنگ و زندگی